Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for جون 2014

حدود دو دهه اي است كه اول هر ماه قمري؛ خانه ي پدر بزرگ ما كه بارها وصفش در اين دفتر آمده است، ختم قران برگزار مي شود. مادربزرگ بياد دو فرزند شهيدش (حسن و حسين سامع) ابتكار عمل به خرج داده، سي جلد قران يك چزئي از سي جزء قران تهيه كرده است. اول هر ماه قمري زنان فاميل و اهل محل در خانه ي او جمع مي شوند. هر كدام يك جزء يا بعضي افراد دو جزء مي خوانند. گاهي به ندرت تعداد كمتر است. آنگاه تلفن و پيغام به اين و آن، از جمله مردان فاميل كه فلان جزء قران را بخوانيد…
هر بار به فراخور فصل و اوقات سال با چيزي پذيرايي مي كند. كيك و بيسكويت و ميوه و گاهي آش نيز مي پزد!. البت خود حال و قوه ي قديم را ندارد. فرزندان دور كار را دارند و تصميم هاي او را عملي مي كنند. چند سالي است اول ماه مبارك رمضان، زنان حاضر در ختم اول ماه و هنگام افطار نيز فرزندان و نوادگان را افطاري مي دهد. حساب اين افطاري از ميهماني هاي خانوادگي او جداست!. شكر خدا هنوز تجملات سفره هاي ديگر او به اين سفره سرايت نكرده است!. هر سال برنج و قورمه سبزي و جمعي صميمي كه وجود پدربزرگ و مادربزرگ را در بين خود قدر مي شناسند و لذت لحظه لحظه هاي بودنشان را در سينه ها ثبت مي كنند…
امسال افطار اول ماه رمضان را به جز خانه ي مادربزرگ دو جاي ديگر دعوت بودم. جلسه قران هفتگي كه به يمن كثرت افطاري دهندگان از هفته اي يك جلسه به سه جلسه ي يكشنبه و سه شنبه و پنج شنبه تبديل شده است. جلسه دوره اي جانبازان كه هر چند مدتي در باغ هر يك از دوستان برگزار مي شود. از اين سه جلسه، اراده ي ما بي چون و چرا بر افطاري مادربزرگ قرار گرفت. انگار تحت هر شرايطي اولويت اول است. گويي قدرشناسي از وجودشان و لذت هر بار با پيران خانواده بودن را نبايد از دست داد.

Read Full Post »

عصر جمعه شرايطي فراهم آمد و خود را وزن كردم. چشم تان بد نبيند، نسبت به چهل روز قبل سه كيلو اضافه وزن داشتم!. شماتتم نكنيد! خجالتم ندهيد!. خود سخت نگران شدم. اعصابم خرد شد. هي خود را سرزنش كردم!. آخر طي يكسال اخير عدد شصت و هفت با يك كيلويي كم يا زياد در نوسان بود. اما اين بار يكباره سير صعودي عجيبي داشت!. البته با برخي عدم رعايت ها، كمي احساس اضافه وزن كرده بودم. اما نه تا اين حد!. عزم خود جزم كردم با اراده اي قوي، به جد، رعايت كرده و پرهيز را دوباره اغاز كنم. اما حكايت من و اين دوستان چنان است كه به سختي توانم بر عهد خويش بمانم!. وقتي از شام يكشنبه تا شام چهارشنبه هر شب دعوت شوم، چگونه مي شود عهد نشكست و بر اراده ي خويش استوار ماند!. مضاف بر آنكه، اين بار جمعي از دوستان جانباز تصميم به پخت آبگوشتي با چوب و آتش بر نهار ظهر سه شنبه در فضايي سبز با آبي روان (مدينه العلم)گرفتند. خبر دعوت را به والده ي گرام داديم. گفتند: «گل بود به سبزه نيز اراسته شد!» «شبها كم بود، ظهر هم به ان اضافه شد…!»
القصه، ديروز ظهر در فضايي دوستانه همراه با جوك و شعر و حديث و جماعت و البت ابگوشتي لذيذ به سر رفت. همينطور شب را با گروهي دوستان (سه شنبه اي ها) مختصر كبابي زديم! (باور كنيد مختصر) قصد دارم ظهر امروز را با ماست و خيار يا آب دوغ خياري طي كنم. تا شب، هنگام خوردن شام در جمع دوستاني ديگر (چهارشنبه اي ها) عذاب وجدان نداشته باشم!. نكته اينكه رديف شدن ابگوشت و كباب و آب دوغ خيار مرا ياد حكايتي وارونه با ماجراي خويش انداخت. گويند: مردي لب به سبو گذاشته و هي آب مي خورد!. يكي پرسيد: آب به شكم خويش بسته اي؟!. مرد گفت: قصد كردم نون كبابي بزنم. گر ميسر نشود نون كباب، آب نخود آبي بزنم. گر ميسر نشود نون و كباب و آب نخود آب، آب دوغ خياري بزنم. گر ميسر نشود جمله ي آن، خيگ خود را به آبي بزنم.

Read Full Post »

ديروز صبح تلفن همراهم به صدا در آمد. پشت خط، كارمندي از اداره ي بنياد شهيد بود. از من خواست، دوشنبه يازده صبح در خانه باشم تا امام جمعه و نماينده ولي فقيه باتفاق افرادي به مناسبت روز جانباز به ديدارم بيايند!. نيم جوابي مثبت از سر اجبار و رفع تكليف به او دادم. چرا كه مادر برايم، صبحانه لقمه مي گرفت. محتواي گفت و شنود را فهميد. همين كه تمام شد، گفت: «باز خوبه با پر روگي نگفتي نياند!» خنديم و گفتم: اتفاقا تصميم به گفتن داشتم از ترس نهيب شما، حليم وا انداختم! (مراعات كردم)
ماجراي نهيب او به چند سال قبل بر مي گشت. وقتي خانمي به همين منوال براي ديدار جعي از خواهران بسيجي تلفن زد. شما (به صرف جانباز بودن) فلانيد و بهمانيد! چنين يد و چنان يد!… از او اصرار و از من انكار. عذر و بهانه از من و پافشاري از او كه به قصد قدرداني و تفقد‌ ديداري داشته باشند. رو كنار گذاشتم و گفتم: ميلي به اين ديدارها ندارم. ول كن نبود!. گفت: «يعني نياييم؟!» گفتم: نه نياييد!…
همين كه جدالم تمام شد. نهيب مادر شروع شد: «با چه رويي گفتي نياند! وُلا خجالِت دره! زشته، ميگند چَــنزه خسيسند!.» سكوت و خنده و البته قدري خجالت نيز جواب من بود. اين شد كه اين بار به لكنت افتادم و جواب مثبت دادم!. تا ساعتي بعد ميل باطني خويش را حضوري به عرض آن كارمند محترم برسانم: لطف نما و مرا از اين ديدارها معاف دار، حتي اگر…

Read Full Post »